معنی به شخصه

حل جدول

لغت نامه دهخدا

لام

لام. (ع اِ) ترس. لامه. || کالبد مردم. لأم. (منتهی الارب). شخص، یقال: لام الانسان، شخصه. (مهذب الاسماء):
بر در جامه خانه ٔ کرمت
چون قلم کرده آز عریان لام.
شمس طبسی.
|| (ص) درشت از هر چیزی. || (اِ) نزدیکی. (منتهی الارب). || زره. (دهار). درع.


تشخص

تشخص. [ت َ ش خ ْ خ ُ] (ع مص) جدا و ممتاز شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعین یافتن و معین گردیدن. (غیاث اللغات). تعین یافتن و معین گردیدن و جدا و ممتاز شدن. (آنندراج). انفراد و شخصیت و بزرگی و بزرگ منشی. (ناظم الاطباء). مطاوع تشخیص است یقال شخصه و فتشخص. (از اقرب الموارد) (از المنجد). آنچه بدان چیزی از غیر خود ممتاز شودچنانکه چیز دیگر در آن چیز مشارک آن نباشد. (از تعریفات جرجانی). || بصورت شخص نمایان شدن خیال چیزی برای کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد).


باهلی

باهلی. [هَِ] (اِخ) ابوالحکم عبیداﷲبن مظفربن عبداﷲ باهلی اندلسی المریی، مردی فاضل و در طب و حکمت استاد بود و شعر میگفت و خوش سخن بود. موسیقی میدانست و عود می نواخت و در جیرون در دکانی به طبابت می نشست. به بغداد و بصره سفری کرد و سپس به دمشق بازگشت و در همانجا در شب چهارشنبه ششم ذی القعده ٔ سال 549 هَ. ق. درگذشت. او با بسیاری از شعراء مهاجاه داشت و حسان بن نمیر در هجو او گفته است:
لنا طبیب شاعر اشتر
اراحنا من شخصه اﷲ
ما عادفی صیحه یوم فتی
الا و فی باقیه رثاه.
(از عیون الانباء ج 1 صص 140-144).


حارث

حارث. [رِ] (اِخ) ابن ابی شمر، جبلهبن الحارث الرابعبن حجر، معروف بحارث غسانی، ملقب به اعرج و چون مادر او جفنی بود او را حارث جفنی و حارث پنجم نیز گویند، از پادشاهان مشهور غسان است و او را در عرب عراق و حجاز وقایع مشهور است. وی پدر حلیمه ای است که درباره ٔ او گفته شده «مایوم حلیمه بسر» و مادر حارث ماریه ذات القرطین میباشد وحسان بن ثابت، در جاهلیت، او را مدح گفته است و روزی حسان پیش حارث شد و گفت: «اَنعم صباحا ایها الملک ! السماء عطاؤک، والارض وطاؤک، و والدی و والدتی فداؤک انّی یناویک [ابن] المنذر؟ فواﷲ لقذالک، احسن من وجهه و لامک احسن من ابیه، و لظلک خیر من شخصه، و لصمتک خیر من کلامه، و لشمالک خیر من یمینه » سپس گفت:
فذالک احسن من وجهه
و امک خیر من المنذر
ویسری یدیک اذا اعسرت
کیمنی یدیه، فلاتمتر.
و نابغه گوید:
«والحارث الاعرج خیرالانام ».
حارث مردی جواد و بسیار بخشش و شجاع و عارف به اسرار جنگ بود و در زمان خسرو پرویز بجنگ منذربن منذربن ماءالسماء که از دست رومیان، در شام حکومت داشت، شد و این جنگ بعین اباغ بود و منذر در معرکه کشته شد، و سی سال پادشاهی راند. وفات او درحدود چهل سال پیش از هجرت یعنی در نزدیکی سنه ٔ 580 م. بوده است و حسان بن ثابت در رثاء او گوید:
انی حلفت یمینا غیر کاذبه
لو کان للحارث الجفنی اصحاب
من جذم غسان مسترخ حمائلهم
لا یغبقون من المعزی اذا آبوا
ولا یذادون محمراعیونهم
اذا تحضر عندالماجد الباب
کانوا اذا حضروا شیب العقارلهم
وطیف فیهم باکواس واکواب
اذا لآبوا جمیعا او لکان لهم
اسری من القوم او قتلی واسلاب
لجالدوا حیث کان الموت ادرکهم
حتی یؤوبوا لهم اسری و اسلاب
لکنه انما لاقابمأشبه
لیس لهم عند صدق الموت احساب
رجوع به دیوان حسان بن ثابت چ لیدن ص 45 و 90، (متن) و ص 73 و 115 (حواشی و تعلیقات کتاب) و عقدالفرید چ محمد سعیدالعریان ج 2 ص 11 و ج 3 ص 12 و 13 و 34 و 337 و ج 6 ص 110 و الاعلام زرکلی ج 1 ص 201 و حبط جزء 2 از ج 3 ص 92 شود.


تن

تن. [ت َ] (اِ) بدن. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (انجمن آرا). جثه و اندام. (آنندراج). بدن و توش و جسد و اندام و قد و قامت. (ناظم الاطباء). اوستا، تنو (جسم، بدن). پهلوی، تن. هندی باستان، تنو. افغانی، تن. شغنی، تنا. گیلکی ویرنی و نطنزی، تان. سمنانی، تون. سنگسری و لاسگردی، تان. سرخه ای، تن. شهمیرزادی، تن. اشکاشمی و وخی، تانه. یودغا، تُنُه. (حاشیه ٔ برهان چ معین)... لطیف، نازپرور، سیمین، آزاده، لاغر، زار، فرسوده، افسرده، خاکی، خوابناک از صفات و حصار، حریر، خار، رشته از تشبیهات اوست. (آنندراج):
چون جامه ٔ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش
گر هست باشگونه مرا جامه ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.
رودکی.
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا وتن تهم و نسبت کیانی.
دقیقی.
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و تن تباه و تبست.
آغاجی.
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان.
کسائی.
تنی درست و هم قوت بادروزه فرا [کذا]
که به ز منت و بیغاره کوثر و تسنیم.
کسائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پرکلخج.
عماره (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم و جمله تنش کلخج.
عماره (ایضاً).
تو نزد همه کس چو ماکیانی
اکنون تن خود را خروس کردی.
عماره (ایضاً).
وزین لشکر من فزون از شمار
بریده سران و تن افکنده خوار.
فردوسی.
تن بی سران و سر بی تنان
سواران چو پیلان و کف افکنان.
فردوسی.
وز انسوی رستم چو شیر ژیان
بپوشید تن را به ببر بیان.
فردوسی.
تنش زشت و بینی کژ و روی زرد
بداندیش و کوتاه و دل پر ز درد.
فردوسی.
فکند آن تن شاهزاده به خاک
به چنگال کردش جگرگاه چاک.
فردوسی.
سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین
لاله رخانا ترا میان و مرا تن.
فرخی.
ز سر ببرد شاخ وز تن بدرد پوست
به صیدگاه زبهر زه و کمان تو، رنگ.
فرخی.
جز مر ترا، بخدمت اگر تن دو تا کنم
چون تار عنکبوت، مرا بگسلد میان.
فرخی.
تو تن آسای به شادی و ز ترکان بدیع
کاخ تو چونکه کنشت است و بهار نوشاد.
فرخی.
بدل گفت اگر جنگجویی کنم
به پیکار او سرخ رویی کنم
بگرید مرا دوده و میهنم
که بی سر ببینند خسته تنم.
عنصری.
آن صنم را زگاز و از نشکنج
تن بنفشه شده ست و لب نارنج.
عنصری (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 20).
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم.
عنصری.
چریده دیو لاخ آکنده پهلو
به تن فربه میان چون موی لاغر.
عنصری.
روز هر روزی خورشید بیاید برما
خویشتن برفکند بر تن ما و سرما.
منوچهری.
گفت پندارم این دخترکان آن منند
چون دل و چون جگر و چون تن و چون جان منند.
منوچهری.
با تنی درست و دلی شاد و پای درست به نشابور آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). رسول گفت با تن درست و شادکامی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376).
یکی جامه ٔ زندگانی است تن
که جان داردش پوشش خویشتن
بفرساید آخرش چرخ بلند
چو فرسود جامه بباید فکند
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچیند یکی روز، میوه ز دار.
اسدی.
تن از رنج دینار مفکن به رنج
ز نیکی و نام نکو ساز گنج.
اسدی.
مرمرا بفریفت از آغاز کار
تا شدم بریان به مهرش جان و تن
تن بدو دادم چنین تا گوشتم
خورد و اکنون می بسوزد بابزن.
ناصرخسرو (دیوان ص 334).
تو چرانی گوروار و، شیر گیتی در کمین
شیر گیتی را همی فربه کنی چون گورتن
گور گیرد شیر دشتی لیکن از بهر ترا
گور سازد شیر گیتی خویشتن را بی دهن
تن چرای گور خواهد شد بتن تا کی چری
جانت عریانست و تو بر گردتن کرباس تن.
ناصرخسرو (دیوان ص 339).
بد برتن تو ز فعل خویش آمد
پس خود تن خویش را مکن بسمل.
ناصرخسرو.
اندر جهان نیند هم ایشان و هم جهان
درما نیند و در تن ما روح پرورند.
ناصرخسرو.
پیدا از آن شدند که گشتند ناپدید
زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند.
ناصرخسرو.
چون یافتم از هرکس، بهتر تن خود را
گفتم ز همه خلق کسی باید بهتر.
ناصرخسرو.
باید که سر او بی تن بدرگاه آید. (کلیله و دمنه).
آنجا ز حد مغرب و درگاه ملک بحر
مسکین تن نالانش به مویی شده مانند.
خاقانی.
چون سر از تن برفت سر نکشد
نخوت تاج بخشی دستار.
خاقانی.
رشته ٔ جان که چو انگشت، همه تن گره است
به کدامین سرانگشت هنر بازکنم.
خاقانی.
تن شمع را روشنی سربهایش
که از طشت زر سربهایی نیابی.
خاقانی.
در تن خویش از برای قوت او
مغزی از هراستخوانی می کنم.
خاقانی.
تا سخن آوازه ٔ دل درنداد
جان تن آزاده بگل درنداد.
نظامی.
و تن ناتوان در آتش غربت بسان نمک در آب، و نقره درگاه بگداخت. (تاج المآثر).
تن برهنه سر برهنه سوخته
شکر را دزدیده یا آموخته.
مولوی.
بود ابر و رفته از وی خوی ابر
این چنین گردد تن عاشق به صبر
تن بود اما تنی گم گشته زو
گشته مبدل رفته از وی رنگ و بو.
مولوی.
تن ز اجزاء جهان دزدیده ای
پایه پایه زین و آن ببریده ای.
مولوی.
تن چو اسماعیل و جان همچون خلیل
کرد جان تکبیر بر جسم نبیل.
مولوی.
تن ز سرگین خویش چون خالی کند
پر ز گوهرهای اجلالی کند.
مولوی.
تن سپید و دل سیاهستش بگیر
در عوض ده تن سیاه و دل منیر.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 6، بیت 1028).
تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی
که روز معرکه بر تن کنی زره مو را.
سعدی.
برهنه تنی یکدرم وام کرد
تن خویش را کسوتی خام کرد.
سعدی (بوستان).
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد.
سعدی (بوستان).
تن خویش را بخیه دونان کنند
ز دشمن تحمل زبونان کنند.
سعدی (بوستان).
عبایی بلیلانه در تن کنند
به دخل حبش جامه ٔ زن کنند.
سعدی (بوستان).
تن تو، جامه ٔ جان است ای دوست
ولی وقتی که پاکیزه ست نیکوست.
پوریای ولی.
تن از فاقه چون ناشکیبا شود
خورش گر سبوس است حلوا شود.
امیرخسرو.
تن چو خواهد گذاشت هرچه که داشت
نیکبخت آنکه تخم نیکی کاشت.
امیرخسرو.
عرق از آن تن نازک در آفتاب چکد
چوآن گلی که در آتش از او گلاب چکد.
عرفی.
ز هجر یوسفش شد دیده تاریک
تنش مانند مویه گشت باریک.
عماد.
- آلوده تن، ناپاک تن. تیره تن. بدتن، خلاف پاک تن:
این یکی آلوده تن و بی نماز
و آن دگری پاکدل و پارساست.
ناصرخسرو.
رجوع به ناپاک تن و بدتن شود.
- از تن خویش داد دادن، محاسبه ٔ نفس کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بداده ست داد از تن خویشتن
چو نیکودلان و نکومحضران
کسی کو دهد از تن خویش داد
نبایدش رفتن بر داوران.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 68).
- بدتن، بدسرشت. بدنفس. بدذات. ناپاک تن:
تو پاسخ چنین ده که این بدتن است
بداندیش و از تخم اهریمن است.
فردوسی.
ور ایدونکه گویی که تو بدتنی
بداندیش و از تخم اهریمنی
به گوهر نگر تاز تخم منی
نکوهش همی خویشتن را کنی.
فردوسی.
بکشتی و تا بوده ای بدتنی
تو بر گوهرو راه اهریمنی.
فردوسی.
که غمگین نباشد به درد پدر
نخوانمش جز بدتن و بدگهر.
فردوسی.
چنین گفت کاین بدتن بی وفا
گرفتار شد در دم اژدها.
فردوسی.
ببردند پیروز را پیش اوی
بدو گفت کای بدتن زشت خوی.
فردوسی.
- به تن خویش، شخصاً به شخصه. بنفسه: جسم آن چیزی است که یافته شود به بسودن و قائم بود به تن خویش. (التفهیم بیرونی). اگر بدرگاه عالی پس ازاین هزار مهم افتد و طمع آن باشد که من به تن خویش بیایم نباید خواند که البته نیایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 76). من روا داشتمی در دین و اعتقاد خویش که این حق به تن خویش گزاردمی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 195).هرچند به تن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 355). هم نام دارد و هم مردم و مال و هم به تن خویش مرد است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 400). اعیان گفتند پس ما به چه کاریم که خداوند را به تن عزیز خویش این رنج باید کشید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 464). شاه به تن خویش برنشست... با پنج هزار سوار و با دویست فیل بر سر ایشان شبیخون کرد. (اسکندرنامه ٔ قدیم نسخه ٔ سعید نفیسی). و چون افراسیاب از این حال خبر یافت به قتل فرزند سوگوار شد و به تن خویش آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 46). همچنین با ارمنیه جماعتی بیرون آمدند، منصور به تن خویش بجانب شام رفت. (مجمل التواریخ و القصص). دیگر باره مروان به حرب رفت به تن خویش. (مجمل التواریخ و القصص). و حصار ایلیا را بگشاد و بعضی گویند آن وقت گشاده که عمر به شام رفت به تن خویش. (مجمل التواریخ و القصص). هر مصراعی به تن خویش وزن و معنی دارد ولکن مصراع پیشین بامصراع پسین پیوند ندارد. (رادویانی یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- پاک تن، خلاف بدتن. پاک سرشت. پاک نفس. پاکزاد:
خردمند و روشندل و پاک تن
بیامد بر سرو شاه یمن.
فردوسی.
پاک تن باشی و از پاک تنان باشی
هرچه می گفتم ارجو که چنان باشی.
منوچهری.
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی.
منوچهری.
- پیل تن، پیل اندام. آنکه اندامش چون پیل درشت باشد. قوی هیکل. درشت اندام:
از آن تیزتر خسرو پیل تن
به تندی درآمد به آن اهرمن.
نظامی.
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن.
سعدی (گلستان).
سپهدار و گردنکش وپیل تن.
سعدی (بوستان).
- تن از جان پرداختن، تن ز جان پرداختن، مردن:
او در این گفت و، تن ز جان پرداخت
رفت و منزل به دیگران پرداخت.
سعدی.
- تن بذل کردن، فداکاری کردن:
بذل تو کردم تن و هوش و روان
وقف تو کردم دل و چشم و ضمیر.
سعدی.
- روئین تن، آهنین بدن. آنکه اندامش در سختی چون آهن و پولاد باشد. آنکه تیغ در بدنش کارگر نیاید:
به سختی کشی سخت چون آهنم
که از پشت شاهان روئین تنم.
نظامی.
یکی تن شد ار زانکه روئین تن است.
نظامی.
زن ار سیمتن نی که روئین تن است
ز مردی چه لافد که زن هم زن است.
نظامی.
- روئینه تن، روئین تن:
اینکه در شهنامه ها آورده اند
رستم و روئینه تن اسفندیار.
سعدی.
- سیمتن، سپیداندام. آنکه اندامش چون نقره سپید و درخشان باشد. سیمین تن:
ز بس زر که آن سیمتن ساز کرد
در گنج بر خاکیان بازکرد.
نظامی.
زن ار سیمتن نی که روئین تن است
ز مردی چه لافد که زن هم زن است.
نظامی.
و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی
پیشت آرم بدست سیم تنی.
نظامی.
ای سیمتن سیاه گیسو
از فکر سرم سفید کردی.
سعدی.
ساقی سیمتن چه خسبی، خیز
آب شادی برآتش غم ریز.
سعدی.
مرابه عاقبت آن شوخ سیمتن بکشد
چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد.
سعدی.
شنیدم سهی قامت سیمتن
که می رفت و می گفت با خویشتن.
سعدی (بوستان).
- سیمین تن، سیمتن:
کنم سیمکاری که سیمین تنم.
نظامی.
وگر تو سرو سیمین تن برآنی
که از پیشم برانی من برآنم.
سعدی.
نگارین روی شیرین خوی عنبربوی سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی.
سعدی.
- شمشادتن، آنکه اندامش چون شمشاد سخت و قوی و متناسب و موزون است:
سخنهای دانای شیرین سخن
گرفت اندر آن هر دو شمشادتن.
سعدی (بوستان).
من بنده ٔ بالای تو شمشادتنم
فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم.
سعدی.
- فروتن، افتاده. آنکه نفس خود را حقیر سازد. خلاف تکبر:
فروتن بود هوشمند گزین
نهد شاخ پرمیوه سر بر زمین.
سعدی (بوستان).
- فروتنی، افتادگی. حقارت شخص خود. خلاف تکبر کردن:
بی مغز بود سر، که نهادیم پیش خلق
دیگر فروتنی به در کبریا کنیم.
سعدی.
سعدی چو سروری نتوان کرد لازم است
از سخت بازوان به ضرورت فروتنی.
سعدی.
- ناپاک تن، بدتن. خلاف پاک تن. آلوده تن:
بگفت ای نگون بخت بدبخت زن
خطاکار ناپاک ناپاک تن.
(از قصص الانبیاء ص 77).
رجوع به آلوده تن شود. || بمعنی جسم نیز آمده است که در مقابل جوهر باشد. (برهان). جسم. (فرهنگ فارسی معین). جسم مقابل جوهر. (انجمن آرا) (آنندراج). جسم مقابل عرض و خود چیزی. (ناظم الاطباء):
ای مج کنون تو شعر من از برکن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان.
رودکی.
ای خریدار من ترا به دو چیز
به تن و جان و مهرداده ربون.
رودکی.
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی
از این ازغها پاک کن مرمرا
همه آفرین ز آفرینش ترا.
ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
ابوشکور (ایضاً).
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنت خراب است بدین می کنش آباد.
کسائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را به قهر بپیخست.
کسائی (ایضاً).
تن خویش یک چند بیمار کرد
پرستیدن پادشه خوار کرد.
فردوسی.
کرا گوهر تن بود با نژاد
نگوید سخن با کسی جز به داد.
فردوسی.
ستم باد بر جان او ماه و سال
که شد بر تن و جان شه بدسگال.
فردوسی.
که آزاده داری تنت را ز رنج
تن مرد بی آز بهتر که گنج.
فردوسی.
نکورای و تدبیر او مملکت را
بکار است چون هر تنی را روانی.
فرخی.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔکندا.
عنصری.
مهتر آزاده ٔ مهترمنش
کز خردش جان است از جان تنش.
منوچهری.
ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن
جسم ما زنده بجان و جان تو زنده به تن.
منوچهری.
تسبیح چه می باید و سجاده چه باشد
بر مرکب بی طاقت تن اینهمه بار است.
عمعق.
چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد باقی را به فانی و دایم را به زایل فروختن و جان پاک را فدای تن نجس داشتن. (کلیله و دمنه). تن و جان من... فدای ذات شریف ملک باد. (کلیله و دمنه).
تن من است چو سلطان معصیت فرمای
من از قیاس غلام مطیعسلطانم
غلام نیست به فرمان خواجه رام چنانک
من نبهره تن خویش را به فرمانم.
سوزنی.
چون جان بخدمت است تن ار نیست گو مباش
دل مهره یافت مار تمنی چرا کند.
خاقانی.
از تن عقل پنج یک برگیر
سه یکی خور به روی خرم صبح.
خاقانی.
در دل خم خون شده جان پری
با تن مردم چوجان آمیخته.
خاقانی.
باشد تنم مقیم در این حلقه ٔ کبود
دارالسرور جان را چون حلقه بر درم.
خاقانی.
گر تن خاکی غلیظ و تیره است
صیقلش کن زآنکه صیقل گیره است.
مولوی.
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست.
مولوی.
تن بخفته نور جان در آسمان
بهر پیکار تو زه کرده کمان.
مولوی.
تن به جان جنبد نمی بینی توجان
لیک از جنبیدن تن جان بدان.
مولوی.
تن قفس شکل است زان شد خار جان
در فریب داخلان و خارجان.
مولوی.
تن شناسان زود ما را گم کنند
آب نوشان ترک مشک و خم کنند.
مولوی.
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت.
سعدی.
تن بی روح چیست مشتی گرد
روح بی علم چیست بادی سرد.
اوحدی.
|| ذات و شخص. (فرهنگ فارسی معین). کس و شخص. (ناظم الاطباء). نفس و فرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): شاه اسکندر را بر من بیشتر شفقت بود تا مرا بر تن خویش. (اسکندرنامه ٔ قدیم نسخه ٔ سعید نفیسی).
ندانم یک تن از جمع خلایق
که در دل تخم مهر تو نکشته.
بوالمثل (از صحاح الفرس).
بخواند آنگهی زرگر دند را
ز همسایگان هم تنی چند را.
ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 37).
مگر آنکه باشد میان دو تن
سه تن نانهانست و چار انجمن.
فردوسی.
منم بنده ٔ شاهرا ناسزا
چنین برتن خویش ناپارسا.
فردوسی.
بفرمان یزدان دل آراستن
مرا چون تن خویشتن خواستن.
فردوسی.
دگر داد دادن تن خویش را
نگه داشتن دامن خویش را.
فردوسی.
همه گوش دارید فرمان من
مگردید یک تن زپیمان من.
فردوسی.
دوتن را زلشکر، ز گندآوران
چو بهرام وچون زنگه ٔ شاوران.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 514).
بزرگان که خواهند پیوند را
تن خویش یا پاک فرزند را.
فردوسی.
در جهان هر دو تنی را سخن از منظر اوست
منظرش نیکو اندرخور منظر مخبر.
فرخی.
تنی چند از آن موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آب خست.
عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
باز رز را گفت ای دختر بی دولت
این شکم چیست چو پشت و شکم خربت
با که کردستی این صحبت و این عشرت
بر تن خویش نبوده است ترا حمیت.
منوچهری.
همه آبستن گشتند بیک شب که و مه
نیست یکتن بمیان همگان ایدر به.
منوچهری.
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یکباره بدین نادانی.
منوچهری.
هرگز به تن خود بغلط در نفتاده ست
مغرور نگشته ست به گفتار و به دیدار.
منوچهری.
هم گوهر تن داری و هم گوهر نسبت
مشک است در آنجا که بود آهوی تاتار.
منوچهری.
وین دو تن دور نکردند ز بام و در ما
نکند هیچ کس این بی ادبان را ادبی.
منوچهری.
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام
نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دو تن.
منوچهری.
هرچند مرجع آن با یک تن است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). پدرم آن وقت که احمد را بنشاند چند تن را نام برده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 372). با این دو تن خالی کردند و حالها بازگفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 394). تنی چند نیز اگر به علی تکین پیوندند شما را پیش وی قدری نماند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 359). منهیان را زهره نیست که آنچه رود بازنمایندکه دو تن را که من پوشیده گماشته بودم بکشت. (تاریخ بیهقی، ایضاً ص 427).
یکی تن وی و خلق چندین هزار
برون آمد و کرد دین آشکار.
اسدی.
سخن کان گذشت از زبان دو تن
پراکنده شد بر سر انجمن.
اسدی.
شما صد هزارید و او یک تن است.
اسدی.
چو لعنت کند بر بدان بدکنش
همی لعنت او، بر تن خود کند.
ناصرخسرو.
مرمرا آنچه نخواهی که بخری مفروش
به تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند.
ناصرخسرو.
نشناسم از این عظیم گوباره
جز دشمن خویش بالمثل یک تن.
ناصرخسرو.
از بهر خدای سوی این دیوان
یکی بنگر به چشم دل ای تن
ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
این پند نگاهدار هموار ای تن
برگرد کسی که یار خصم تو متن.
ابوالفرج رونی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و این ملک برسر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام).
شد بر او فراز و گفت ای تن
گر بخواهی سبک سه حاجه زمن.
سنائی.
رای هند فرمود برهمن را که بیان کن... مثل دو تن که به یکدیگر دوستی دارند. (کلیله و دمنه).
تندرستی و رای سلطانی است
از دو تن پرس و شرح آن بشنو.
خاقانی.
از منقطعان راه امید
یک تن رصد امان ندیده ست.
خاقانی (چ سجادی ص 69).
هم از دوست آزرده ام هم ز دشمن
پس از هردو تن در خدا می گریزم.
خاقانی.
نیست بعالم تنی که محرم عشق است
گر بوفا ذم کنیش کارگر آید.
خاقانی.
اما چون مجلس گویی اول دل خود را پند ده و تن خود را. (تذکره الاولیاء عطار). ضاقت علیهم الارض بما رحبت و ضاقت علیهم انفسهم.... و تن ایشان بر ایشان تنگ گشته است. (تذکره الاولیاء عطار). زنی باعصایی پیش آمد و در من نگریست گفت: یا تن ! که ترا پیش او می برند نترسی ! که او و تو بندگان یک خداوند جل جلاله اید. تا خدای نخواهد با بنده هیچ نتواند کرد. (تذکره الاولیاء عطار).
بر سماع راست هر تن چیر نیست
طعمه ٔ هر مرغکی انجیر نیست.
مولوی.
تن فدای خارمی کرد آن بلال
خواجه اش می زد برای گوشمال.
مولوی.
باری به حکم تفرج با تنی چنداز خاصان به مصلای شیراز بیرون رفت. (گلستان). تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت. (گلستان). یکی از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتاد. (گلستان).
بکوش ابن یمین دوستی بدست آور
که دشمنان سوی یک تن به صد بدی نگرند.
ابن یمین.
وندر او از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک.
کاتبی شیرازی
|| در عبارت زیر کنایه از آلت رجولیت است: آن سرهنگ او را به خانه برد و به زیرزمین اندر کرد و تن خویش ببرید و به حقه اندر کرده مهر برنهاد و سوی اردشیر آورد و گفت. (تاریخ طبری بلعمی). || تنه:
تن خنگ بید ار چه باشد سپید
به تری و نرمی نباشد چو بید.
رودکی (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
درختی است ایدر دو تن گشته جفت
که چون آن شگفتی نشاید نهفت.
فردوسی.
درختی زدند از بر گاه شاه
کجا سایه گسترد بر تاج و گاه
تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر
بر او گونه گون خوشه های گهر.
فردوسی.
|| میان. سطح. عرصه:
صدرتو، دایره ٔ جاه و جلال است مقیم
در تن دایره هرجا که نشینی صدر است.
خاقانی.
|| حجم دراصطلاح هندسه: و مساحت تن او (حجم زمین) چنانک ارشی اندر ارشی یک ارش مکسر باشد چون مکعب. (ازالتفهیم). || آواز هریک زخمه، که با ترکیب تن ها، لحن ها سازند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
وقت شبگیر بانگ ناله ٔ زیر
خوشتر آید به گوشم از تکببر.
تن او تیر نه، زمان بزمان
به دل اندر، همی گذارد تیر.
(از رسایل اخوان الصفا، یادداشت ایضاً).
|| به معنی خاموش هم هست، چه تن زدن خاموش شدن را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). خاموش. (ناظم الاطباء).


طاق بستان

طاق بستان. [ق ِ ب ُ] (اِخ) نام محلی کنار راه سنندج و کرمانشاهان بین گاوبنده و کرمانشاهان، در 143000 گزی سنندج و 7500 گزی کرمانشاهان. در این محل قریب به سی چهل خانوار سکونت دارند، طاقها و حجاریهای زمان ساسانیان در کنار آبادی سر راه کردستان واقع است، چشمه ای نیز در این محل هست که آب بسیاری از آن جاری میشود، دو طاق در آنجاست که ارتفاع یکی با دیگری متفاوت است، طاق بزرگتر از طاق کوچکتر آرایش بیشتر دارد، نقوش آن بسیار ظریف و در نهایت مهارت ساخته شده، در طاق کوچکتر دو نقش میباشد که دارای کتیبه ای بخط پهلوی است. در مشرق این دو طاق کتیبه ٔ برجسته ای دیده میشود که از روزگار ساسانیان باقی مانده است، در خارج طاق تزییناتی به کار برده اند، روی سنگ بالای قوس طاق صورت دو فرشته حجاری شده که تاجی را با دستهای خود از دو طرف گرفته اند، دیواره ٔ عقب دو طبقه دارد. در قسمت تحتانی صورت سواری است که نیزه ای در دست دارد، زره پوشیده، و حجاری آن بسیار ظریف است. در طبقه ٔ فوقانی صورت سه تن دیگر مشاهده میشودکه معلوم است نفر وسط آنها پادشاه است، و دست به قبضه ٔ شمشیر دارد، در دو طرف نقوش برجسته ای است که میدان شکارگاهی را نشان میدهد، در دیوار سمت غربی تصویرپادشاهی است که در قایقی نشسته و گرازی را با تیر زده است، در عقب شکارها پیلی چند دیده میشود، از طرفی چند تن رقاصه مشغول نواختن ساز میباشند، از طرف دیگر جمعی به کندن پوست شکارها مشغولند، نقش طرف راست تمام نشده و شکارگاه آهوئی را نشان میدهد که شاه بر اسب سوار است و تنی چند از اهل حرم در طرف راست بر تختی نشسته اند، نقشهائی که در طاق کوچک حجاری شده به اهمیت نقشهای طاق بزرگ نیست، و کتیبه ها معلوم است که در زمان بهرام پسر شاپور پسر نرسی حجاری شده، نقش دیواره ٔ راست این طاق صورت شاه است که پا بر روی سینه ٔاسیری نهاده است. مرحوم محمد حسنخان صنیعالدوله، درمرآت البلدان گوید: بُستان. وسطام. بستان طاق. عبارت از دو ایوان و طاق متصل بهم است، در کوهی که حد شمالی صحرای کرمانشاهان و بعباره اُخری در دنباله ٔ کوه بیستون و مسافت آن تا شهر کرمانشاهان کمتر از دو فرسخ و در سمت شرقی این شهر واقع است. مؤلف دو دفعه طاق بستان را به رأی العین مشاهده کرده، یکی در مراجعت از حکومت لرستان در سنه ٔ 1280 هَ. ق. و وضع آن وقت این محل با حالت حالیه فرق دارد. زیرا که بعد از آن سفر مرحوم عمادالدوله در آنجا مرمتها کردند و بنای اصطخر و عمارتی گذاشته و بدین واسطه تغییراتی در آن پدید آمده، چنانکه در سفرنامه ٔ همایونی مسطور است. سفری دیگر که در رکاب فیروزی انتساب خسروانه بزیارت عتبات عالیات مستسعد گردید طاق بستان را ملاحظه کرد، معلومات این سفر در بهترین سیاق و اسلوبی در کتاب سفرنامه ٔ ملوکانه مسطور و همان را بعینه زیور این سطورقرار میدهد. اما در سفر اوّل اطلاعاتی که از طاق بستان بشهود حاصل و بعد از شهود بنگارش سیاحان و مسافرین عالم رجوع کرد و ثبت اوراق متشتته داشت، آن جمله را اینک جمع و در این مجموعه می نگارد. و هی هذه: این دو طاق را که از میان سنگ تراشیده و بیرون آورده اند یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر است، بزرگتر در طرف یسار و از هر حیث عالیتر و خوش وضعتر است و پنجاه یا شصت پی ارتفاع و بیست و چهار پی عرض دارد، در جلو آن سکوئی از سنگ ساخته و تراشیده اند که در این وقت بسبب مرور دهور متغیر و زیاد پست و بلند شده است، آب فراوانی از چشمه ای که در زیر این طاق واقع است جاری و پارچه سنگهای بزرگ که جزء بنیان این سکو بوده است در زیر آب افتاده است، در بالای کمان طاق در وسط، صورت هلالی است و در هر طرف تصویر ملکی که در یکدست عقدی با تاجی از مروارید و در دست دیگر نیز کاسه ای مملو از مروارید دارند. صورتی که در طرف دست راست است بالنسبه تمام ولی از صورت دست چپ جز دست و بازوئی باقی نیست، زیرا که پاره ای از کوه افتاده است و از وضع کوه چنین مینماید که بعضی آثار و صور در بالای آن بوده و مرور زمان آن را خراب کرده است. خلاصه عقیده ٔ مؤلف این است که حجار این دو ملک یونانی بوده، بعلت اینکه از حیثیت دورنماسازی نسبتی بحجاریهای داخل طاق ندارد، و ازاین قبیل صورت حجاری شده در اغلب معابد و عمارات قدیم یونان دیده میشود، در بالای جلو این طاق سابق بر این مسطحه و کنگره ای بجهت نشستن بوده و بواسطه ٔ پله ای که از سنگ درآورده به آن صعود میکردند، ولی آن پله اکنون خراب است و رفتن به پشت بام طاق صعوبت دارد. در دیوار انتهای طاق، محاذی دهنه ای از سنگ، هیئت سواری برجسته ساخته شده، بر سر این سوار کلاه خودی است و از صورت او جز دو چشم، هیچ پیدا نیست، سایر اجزای جبهه ٔ او در زیر زرهی که به خود وصل است پنهان میباشد، و زرهی و قبای بلندی که بر روی زانوی او می افتد و اقسام بوته ها در آن منقور است، در بر دارد و نیزه ٔ بلندی در روی شانه ٔ راست او تکیه داده، در دست سپری و در طرف راست او ترکشی است پر از تیر. اسب ِ سوار که باجُثه ای قوی و بطور تناسب که ملاحظه شود کوتاه است، برگستوانی بر او پوشانیده شده و سمت راست این اسب و نیز یک قسمت از ران سوار، شکسته شده. از قرار مسموع اعراب وقتی که بر عجم غلبه کردند، این یادگار بزرگ سلاطین ایران را ناقص کردند. باری بهترین حجارهای قدیم و جدید دنیا، از این حجاری متحیر شده و میشوند، زیرابا کمال دقّت موهای یال و دُم اسب و حلقه های زره سوار و برگستوان را حجار بسیار خوب نموده. عقیده ٔ بعضی از اهالی بلد این است که سوار، رُستم است. ولی ارباب سیر را در باب سوار دو عقیده است، طایفه ای گویند خسرو کیانی و زُمره ای گویند خسرو پرویز است. بالای صُورِ سوار سه صورت دیگر نقش شده، اگر چه صوَرِ ثلاثه محو شده و چیزی جز خطوط و حدود آنها معلوم نیست، ولی باز چیزی که پدیدار میشود این است که لباس شخص وسطی مرصع بمروارید و کمربندی دارد نیز از چهار رشته ٔ مروارید و بند شمشیرش نیز مروارید است و از جواهر و زینتی که در سر و بر دارد و ترکیب هلالی که بالای تاج اوست و زلفهای بلندی که بشانه های او آویخته و بلندتر بودن قامت او از دو صورت دیگر معین میشود که این صورت، صورت پادشاه است. دست چپ او به قبضه ٔ شمشیر و غلاف شمشیر نیز مرصّع میباشد و در پا نیز کفش گشادی دارد و در دست راست او که بلندتر است، تاجی از مروارید است.شخصی که در دست چپ او است، یک دست او نیز وصل به این تاج است، لباس این شخص دومی از شخص اوّلی ساده تر وصورت آن را اعراب درهم شکسته اند، از وضع لباس او معلوم میشود که این صورت صورت زنی بوده است. شخص سوّمی نیز بسر تاجی دارد، موهای بلندی به شانه ٔ او آویخته، جبّه ٔ بلندی به دوش اوست، شبیه بجبه های یونانی و در هر دست کاسه ای دارد، اما کاسه ای که در دست چپ اوست معلق است مثل اینکه بخواهد به کسی شراب بدهد و اینکه آب از کاسه جاری باشد. در دیوار جنبین این طاق بزرگ، صورت شکارگاهها مرتسم است، در یک سمت در باتلاقی شکارگاهی است. و صید ماهی و شکار مرغابی و گراز در آن مینماید یعنی شخصی که تیر و کمانی در دست دارد صید میکند و جمعی بفیلها سوار و نیز مشغول شکارند. قایق زیادی در این باتلاق دیده میشود و اشخاصی که در قایقها مرتسم شده، نسوان بنظر می آیند. در مقابل این شکارگاه بحری، شکارگاه برّی است که شکارچیها برخی بر فیل و بعضی بر اسب سوار میباشند و آهودوانی میکنند و در بالای این صفحه، پهلوی سکوئی که صورت سازنده زیاد در آن سکو مرتسم کرده اند، شخصی سواره ایستاده، چتری بر سر دارد و تیر و کمانی در دست و همین شخص را در پائین صفحه ساخته اند که آهوی زیادی با تیر صید کرده والعجب که حجّاری این دو دیوار مسطور و حجّاری جاهای دیگر طاق به اتمام نرسیده است و غالب تصاویر ناتمام مانده و ظاهراً حادثه ٔ بزرگی در بین حجّاری اینجا روی داده که تمام نشده است. در دیوار دست چپ، محمدعلی میرزای مرحوم، در زمانی که حکمرانی کرمانشاهان میکرد قسمتی از حجاریهای قدیم را حک و صورت خود را آنجا مرتسم کرده. تاجی بر سر دارد. و لباسش جواهر است. اما درایوان کوچکتر چنانکه مسطور شد، نزدیک ایوان بزرگ و قریب بطاق، دو صورت که مُتوج بقسمی از تاج میباشند مرتسم است، در بالای تاج چیزی مشهود است بشکل کره، این دو صورت پهلوی یکدیگر ایستاده و دستهایشان بقبضه ٔ شمشیر است، ریش و زلف آنها مجعد میباشد. درجه ٔ حجاری این طاق، بسیار پست تر از طاق اول است. دقائق و نکات علم نقاشی در حجاری این طاق، برخلاف طاق اول، مطلقاً ملحوظ نیست، دو لوح بخط پهلوی در دو طرف این دو صورت ارتسام یافته، در سمت راست، شاپور دوم، معروف به ذوالاکتاف، پسر هرمز ثانی. در طرف چپ، بهرام پسر شاپور است. سیلوستر دُساسی ْ، که از علمای فرانسه است و در خواندن خط پهلوی مهارت کامل دارد، این خط را خوانده و ترجمه کرده، بواسطه ٔ ترجمه ٔ او معلوم شده که این دو صورت، شبیه شاپور ذوالاکتاف، و بهرام پسر اوست. و یکی از دو ترجمه این است: این صورت بنده ٔ خدای شاپور عزیز، شاهنشاه ایران و انیران است، که از سلسله ٔ آسمانی پسر بنده ٔ خدای هرمز عزیز، شاهنشاه ایران و انیران، از سلسله ٔ آسمانی پسر بزرگ شاهنشاه نرسی عزیز است. همینطور بعینه شرحی درباب بهرام نوشته، الا اینکه بهرام را وراهرام پسر شاپور و پسر زاده ٔ هرمز می نویسد. در طرف دیگر صورت دو پاشاه است، که دست در یک حلقه دارند و بر زبر یک نفرعسکر رومی که بر روی افتاده است ایستاده اند و به اندک فاصله ای صورتی مرتسم است که منطقه ای از نور دور سر او ساخته اند و گویند این صورت تمثال زردشت است و شک نیست که این تماثیل در عهد بهرام بن شاپور که بانی کرمانشاهان است ارتسام یافته و دو صورت تصویر او و پدر او شاپور است و حلقه ای که در دست ایشان است، شایدعلامت کره ٔ زمین باشد و از افتادن عسکر رومی به آن هیئت، اشاره ای بزوال و انحطاط دولت روم کرده باشند. بالجمله صورتهای طاق بستان را طوری استادانه ساخته اندکه محل حیرت و در خاطر میخلد که اینها نتیجه ٔ هنر صنعتگران روم و یونان باشد که بخواهش پادشاه ایران ساخته باشند، و سنگی که این طاقها را از آن بیرون آورده اند، چنان صلب و خالی از منفذ و شکاف است که اصلاً نباتات از آن نمیروید. اینها اطلاعات سفر اول مؤلف بود که بشهود و ملاحظه ٔ کتب جغرافی و تواریخ ایران و فرنگ حاصل کرده و ثبت داشت. اما سفر ثانی معلوماتی بیش از آنچه در سفرنامه ٔ عتبات، بقلم معجز شیم خسروانی مرقوم است، نه مؤلف را نه دیگری را حاصل نیست لهذا بهمان شرح اقتصار نموده تیمناً می نگارد. و هو هذا:
شرحی که در باب طاق بستان در کتاب سفرنامه ٔ همایونی مسطور است:
روز یکشنبه ٔ پنجم شعبان، امروز صبح به کالسکه نشسته، بطاق بستان، یا طاق بسطام رفتیم. خلاصه دو طاق حجاری شده است، یکی بزرگتر است و طاقی هلالی در میان سنگ تراشیده اند، ارتفاع آن تخمیناً شش ذرع میشود، عرض و طول هم به همین نسبت، خیلی اثر بزرگی است، در عصر خسرو پرویز ساخته شده است، در سطح مواجه ایوان در قسمت پائین، تمثال خسرو را با لباس حرب و اسلحه ٔ سواره مجسماً از سنگ بیرون آورده اند، هیئت و اندام سوار و اندازه و قواره ٔ اسب، از طبیعت حالیه بزرگتر است، نیزه ای در دست خسرو است، ترکش تیری دارد. پای چپ اسب که برجسته از سنگ بیرون آورده بودند، از موضع ران، نمیدانم به دست کدام بیمروت بی تربیت شکسته شده است. شاید در استیلای عرب اینطور کرده باشند، یک دست خسرو را هم که نیزه گرفته است و قدری از سر اسب هم شکسته شده است، بدین شکستگی ارزد بصد هزار درست. اینطور حجاری و نقاشی به این صحت و درستی، میتوان ادعا کرد که کمتر دیده شده است. اعضاء متناسب، اندام درست، نکات همه جای خود به کاررفته، حالا محال است کسی بتواند اینطور حجاری کند، دم اسب راطوری قلم زده است که موبمو شماره میشود، اسب هم، زره پوش است، حلقه های زره را چنان نموده و با یکدیگر پیوسته است که ملاحظه ٔ آن حیرت انگیز است، زین و برگ اسب بزین فرنگی شبیه است، ساغری اسب باز و نمایان است. منگوله های زیادی چنانکه کردها حالا رسم دارند در سر وگردن اسب است و دو منگوله ٔ دیگر خیلی بزرگ و بلند از دو طرف از عقب آویخته است، بجای ترک بند، یا عوض رکاب، یا محض زینت بوده است. صفحه ٔ بالای این تمثال، باز صورت خسرو است، ایستاده است، شمشیر راستی بطور قداره های قدیم در جلو پا گذاشته، یک دستش بقداره تکیه کرده دست دیگرش به دست موبد موبدان است که در یسار خسرو ایستاده است، هر دو حلقه ای را گرفته اند که علامت اتحاد و یک جهتی است. لباس خسرو تاجی مکلّل بجواهر است. و کلجه ای کوتاه که آویزه های جواهر دارد، شلوار تنگی در پا و کفشی که به همین کفشهای فرنگی متداول حالیه شبیه است، طرز لباس موبد موبدان هم به همین طور است، غیر اینکه تاج و جواهر ندارد، طرف چپ خسرو، صورت زنی است که گویا شیرین باشد، در یک دستش ابریقی است ودست دیگر را بلند کرده حلقه را گرفته است. لباس شیرین بلباس رسمی ملکه ٔ انگلیس و فرانسه، مشابهت دارد. شنل بلندی در دوش شیرین است بطانه ٔ آن پوستی است که در سنگ معلوم نیست چه پوست است. لباسش برزخ لباس هندی و افغانی و ارمنی و فرنگی است. در سمت راست طاق، شکار جرگه ٔ خسرو است که در مرداب و نیزار، با زورق و کرجی صید میکند، شکارشان از خوک و مرغابی و ماهی مرکب، اعیان دولت و عمله ٔ طرب در زورقها نشسته اند، از نیزارها خوک میدوانند. خسرو با تیر میزند مطربان و مغنیان که بعضی زن هستند، آلات طرب، بخصوص چنگ در دست دارند، فیلهای زیاد حجاری شده است، که بعضی جرگه میرانند و بعضی شکارها را حمل میکنند این اشکال با آنکه کوچک است، و ریزه کاری شده است چنان خوب نقش شده است و فیلها و خوکها را طوری خوب حجاری کرده اند که عقل را حیران میکند، بالای این صفحه آغاغنی خواجه باشی محمدعلی میرزای مرحوم که از طوالش گیلان بوده، زحمت کشیده، صورت مرحوم شاهزاده را نشسته، و حشمهالدوله پسرش و پسر دیگر کوچکش را، داده است حجاری نموده، خود آغاغنی را هم، با هیئت مکروه ایستاده، در جلو شاهزاده نقش کرده اند، طوری بد و بیقاعده که واقعاً مهوع است وطاق را ضایع کرده است و بسکه بدحجاری شده، روی اشکال را رنگ آمیزی کرده اند، الحق مایه ٔ تضییع طاق شده است. مقابل این شکارگاه خوک، در صفحه ٔ سمت دست راست طاق، شکار جرگه ٔ مرال نقش شده است، اینجا پادشاه سواره ایستاده، چتر بزرگی بالای سرش نگاه داشته اند، سایر مردم شکار میکنند و مرال میدوانند، اینجا جرگه چیها، سوار اسب و شتر هستند، کشته های مرال را بشتر حمل کرده اند، بعضی از اشکال اینطرف ناتمام است، که از ابتداناقص مانده است اطراف این اشکال، اسلیمی و گل و بوته است بطرز خیلی خوب و درست نقش شده است، به خصوص درجلو ایوان که خیلی خوب منبت کرده اند، روی هلال طاق از طرف بیرون دو ملائکه نقش شده است، یکی شکسته و افتاده است، دیگری بی عیب باقی است، در وسط دو ملک، نقطه ٔوسط قوس هلال هلالی رو ببالا که گویا در آن عصر نشان دولتی بوده است، از سنگ بیرون آورده اند، بسیار ممتاز حجاری شده است، در خارج طاق پله ها از سنگ ساخته اند که از کوه ببالای طاق میرود، لکن از آن پله ها بالا رفتن خالی از اشکال نیست، چند نفر کوه رو که شب در بیستون رفته بودند آتش میکردند اینجا آمدند، از سنگهای صاف و جاهای سخت بالا میرفتند که در قوه ٔ هیچکس و هیچ حیوانی نبود، بسیار مایه تعجب بود عکاسباشی آمد عکس طاقها و عمارات را برداشت. اما یادگارها که مردم در این سنگها نوشته اند، جای سالم باقی نگذاشته است. بعد از این طاق و ایوان طاق دیگری است کوچکتر تمثال دو نفر حجاری شده است، اما نه بخوبی و دقت طاق اول، میگویند صورت شاپور و پسر اوست، خطوط پهلوی هم نوشته شده بود، ترجمه ٔ آن پیش عمادالدوله ملاحظه شد. اینجا نقل میشود: اینکه صورتش اینجاست، بهترین پرستاران دین هرمز است، شاه شاهان، شاپور اصل پادشاه ایران و عراق عرب است، خدای خدایان پسر پرستاران مذهب هرمز، بهترین پادشاهان هرمزیان از این شاخ آسمانی منتشر شدند خدایان و پادشاهان فارسی. (ترجمه ٔ لوح دیگر). صاحب این صورت بهترین پرستاران مذهب هرمز است، و او نرسی شاه پادشاه ایران و عراق عرب اصل آسمانی و بهترین جد او از طایفه ٔ هرمزیه شاه شاهان بوده و نرسی است. از این ایوان که میگذرد، در روی سنگی در کمر کوه سه صورت نقش شده، یکی زردشت است، دیگر شاپور و نرسی، یکنفر دیگر هم در زیر پای شاپور و نرسی افتاده است لگد کرده اند، دورسر زردشت طوق نور و خطوط شعاعی نقش شده است، بطوری که حالا در صور ائمه ٔ علیهم السلام رسم است کشیده میشود، بعد از این طاقها و اشکال عمادالدوله حوضخانه ساخته، در روی آن ایوان و عمارت عالی بنا کرده است، در اینجا شکار بز بسیار است، یک تکه ٔ چرزده آورده بودند، دو سر ستون از زیر خاک بیرون آمده در کنار دریاچه گذاشته بودند خوب حجاری شده و بی عیب مانده است، یک صورت مجسمه هم به هیئت بتهای قدیم از زیر خاک بیرون آمده، اما صورت و سیمای آن درست معلوم نیست، بهیکل و اندام آدمی است بزرگ، گفتند لرها اعتقادی به این سنگ دارند در لرز و تب و نوبه و سایر امراض، نخودو کشمش و سایر نذورات بپای این سنگ می آرند و غالباًمحروم نمیروند، بالطبع مردمان ابله و احمقند. خلاصه امروز هم کسل بودم، اشتها نبود، رنگ چهره و بشره خوب نیست، قدری در مرتبه ٔ فوقانی عمارت خوابیدم، عضدالملک، معیرالممالک، حکیمباشی طولوزان، میرزا علیخان، مهدی قلی خان، محمدعلی خان، و غیره بودند، عصر بعمادیه مراجعت کردیم. سراب قریه ٔ بسطام که در میان عوام بطاق بستان مشهور است، در اوایل بهار، متجاوز از یک صد سنگ آب دارد، رفته رفته کم میشود، در تابستان بیش ازهفت هشت سنگ باقی نمیماند و این آب بمزارع و قراء معینه قسمت میشود: مراد حاصل، چغا کبود، سرخلیجه، گاوبنده و این بلوک که از این آب مشروب میشود، در دفاتربلوک بسطام مینویسند و قصبه ٔ بسطام که هنوز آثار قلعه و خاکریز و بیوتات آن معلوم است، قدری دورتر از محلی است که حالا دهکده ٔ بسطام واقع است - انتهی. از قراری که یاقوت حموی در معجم البلدان در ضمن لفظ «شبدیز» نگاشته، یکی از اسامی طاق بستان شبدیز است. و گوید این محل موسوم شده به اسم شبدیز که در طاق مرتسم است و خلاصه تفصیلی که در باب طاق نوشته، این است:
شبدیز - چنانکه نصر گفته، منزلی است میان حلوان و قرمیسین (کرمانشاه) در آخر کوه بیستون موسوم به اسم اسب خسرو و مسعربن مهلهل گوید: در یک فرسخی شهر کرمانشاه، در آنجا صورت اسب و مردی که بر آن سوار است در سنگ مرتسم و منقور کرده اند، این سوار را خودی بر سر و زرهی در بر و زره را بقدری حجار خوب ساخته است که گوئی زره واقعی و متحرک است، سوار پرویز و اسب شبدیز میباشد و در روی زمین نظیر و مانند این صورت یافت نمیشود و در طاقی که این صورت هست، صورتهای دیگر از مردان و زنان و پیاده و سواره بسیار هست، روبروی صورت پرویز شخصی است، که کلاه او مخروطی، کمربندی بسته است و بیلی در دست دارد، گوئی زمین را حفر میکند و چنان مینماید که آب از زیر پایش جاری است. احمدبن محمد همدانی گوید: از عجایب کرمانشاه که در عداد عجایب دنیامعدود است، صورت شبدیز است که در قریه ٔ خاتان مرتسم شده و مرسم آن قنطوس بن سنمار، معمار معروف بوده که بنای خورنق را در کوفه ساخته، و سبب رسم کردن صورت این اسب در این قریه این است که: شبدیز اسبی بود بهترو قوی جثه تر و با تعلیم تر و زیرکتر از جمیع اسبهای دنیا و آن را پادشاه هند برای خسرو پرویز، برسم هدیه فرستاده بود، بجهت اینکه رونده ترین اسبها بود و صفات خوب داشت، و مادامی که در زیر زین بود، بول نمیکرد، و سرگین نمی انداخت و شش وجب دوره ٔ سم او بود. خسرو نهایت میل و تعشق را به این اسب داشت. وقتی شبدیز ناخوش شد و ناخوشی او شدت یافت، خسرو خبردار شده، گفت اگر شبدیز بمیرد، هر کس خبر مرگ او را بمن دهد، حتماً او را خواهم کشت. اتفاقاً شبدیز مرد و امیرآخور اوبیمناک شد و نمیدانست چگونه این خبر را بخسرو بدهد که مورث هلاکت خود او نگردد، تدبیری که اندیشید این بود که نزد بهلبد، مطرب خسرو آمده صورت حال را به او گفت. (مقصود باربد است). بهلبد گفت من چاره ٔ این کاررا خواهم اندیشید. وقتیکه خسرو بهلبد را ببزم طرب طلب کرد. باربد در ضمن نغمات اشعاری که اشعار بمرگ شبدیز میکرد، انشاد و تغنی کرد. خسرو گفت: وای بر تو. شبدیز مرد؟ بهلبد بی درنگ گفت اول کسی که مرگ شبدیز را اظهار کرد، پادشاه است. خسرو با وجود تأسفی که برمرگ اسب داشت حسن تدبیر بهلبد را پسندید و بر لطیفه و حیلتی که به کار برد و موجب خلاصی خویش و دیگران از هلاکت شد تحسین کرد. ولی از روی دادن این غائله بسیار جزع و ناله کرد و فرمان داد قنطوس صورت او را مرتسم کرد و چنان قنطوس صورت اسب را نگاشت و در تقدیم خدمت استادی و مهارت به کار برد، که صورت شبدیز به بهترین وضعی و کاملترین سبکی تجسم یافت چنانکه گوئی عیناً خود شبدیز است آنگاه خسرو بمحلی که تمثال شبدیز ترسیم شده بود رفت و بر چهره ٔ او نگریست و مدتی گریست و شرحی در موعظه و خاتمه و مآل کار هر کس و انتقال از این دار از روی اعتبار ایراد کرد بالجمله احمدبن محمد گوید: محاسن این صورت فراوان است و کسی این صورت را مشاهده نمیکند مگر اینکه تعجب بسیار به وی دست میدهد و گوید: از یکی از فقهاء معتزله شنیدم که میگفت اگر کسی از آخر بلاد فرغانه و اقصی بلاد سو برای تماشای این صورت مسافرت کند و بدین محل بیاید بر او ملامتی نیست و چنان است که آن معتزلی گفته: اگر این صورت صورت آدمی است پس این مصور رتبه ای در صنعت داشته که احدی در روی زمین این رتبه را دارا نشده و چنان سنگ او را مسخر بوده که هر لونی را میخواسته است بنماید واضح و آشکار نموده و چیزی که بنظر می آید این است که: الوان را به استعمال ادویه و بعضی فنون ظاهر کرده به هرحال قنطوس در نزدیکی صورت خسرو و شبدیز صورت شیرین کنیزک خسرو را نیز رسم کرده و صورت خود را هم سواره ساخته است که نام او باقی ماند. ابوعمران کردی اشاره بدین محل کرده گوید:
و هم نقروا شبدیز فی الصخر عبرهً
و راکبه برویز کالبدر طالع
علیه بهاءالملک و الوفد عکف
یخال به فجر من الافق ساطع
تلاحظه شیرین واللحظ فاتن ٌ
و تعطو بکف حسنتهاالاشاجع
یدوم علی کرالجدیین شخصه
و یلقی قویم الجسم و اللون ناصع
یکی از ملوک بطاق بستان رسید و در آن جا نزول کرد و پس از نوشیدن جامهای می و تأمل در نقش و نگارها بشگفت آمد و فرمان داد زعفران و سایر مطیبات برتمثالهای خسرو و شیرین و شبدیز مالیدند. یکی از شعراء در این معنی گفته است:
کاد شبدیز ان یحمحم لما
خلق الوجه منه بالزعفران
و کان الهمام کسری و شیر
ین مع الشیخ موبذ الموبذان
من خلوق قد ضمخوهم جمیعاً
اصبحوا فی مطارف الارجوان.
مؤلف (مرحوم محمد حسنخان) گوید: اسکندر در 326 ق. م. که از فتوحات ایران مراجعت کرد و ببابل میرفت و آن سفر آخر او بود که در بابل درگذشت، از کرمانشاهان عبور کرد و آن وقت این شهر موسوم به باغستان بود. دئودر مورخ سیسیلی می نویسد: باغستان ناحیه ای است که سزاوار است مسکن رب النوعها باشد، اشجار بسیار و فواکه فراوان دارد. از هرنوع محصول طبیعی در آنجا یافت میشود و برای زندگانی بهترین جاها است بنابراین میتوان گفت: طاق بستان طاق باغستان بوده زیرا ممکن است جائی که باغات بسیار دارد آنجا را باغستان یا بستان گویند و اطلاق هر دو لفظ صحیح است، یا اینکه باغستان از فرط استعمال بستان شده باشد، یا در آن وقت هم طاق بستان و هم طاق باغستان میگفتند. عقیده ٔ بعضی از مورخین فرنگ این است که:طاق بستان را سمیرامیس ملکه ٔ بابل تقریباً در سنه ٔ 1890 ق. م. بنا کرده، در اینکه سمیرامیس در مابین بابل و همدان بنای باغ و عمارتی کرده، حرفی نیست، تردیدی که هست این است که آیا آن بنا در طاق بستان شده یا در بیستون. واﷲ اعلم. (از مرآت البلدان). و هیجده هزار اسب بر آخور بودش و در جمله ٔ خاصگان چون شبدیز، آنک به کرمانشاهان صفت او بر نقش کرده است، نزدیک دیهی که آن را بسطام خوانند. و بسطام گستهم بود خال خسرو. (مجمل التواریخ والقصص ص 79). گستهم را «بسطام »و «وسطام » هم ضبط کرده اند و همه یک نام است و طاق وستام، وستان در کرمانشاهان که طاق بستان خوانند و شهر بسطام بسرحد خراسان به وی منسوب است. (حاشیه ٔ مجمل التواریخ والقصص ص 77). گستهم را به عربی بسطام نویسند و شهر بسطام و طاق وستان منسوب بدو است و من سکه ٔ این گستهم یا بسطام را دیده ام که (یَستهم - گستهم - یَستام - گستام) خوانده میشود. (حاشیه ٔ مجمل التواریخ والقصص ص 97). و مرحوم بهار ذیل کتیبه ٔ بیستون آرد: بیستون در اصل بغستان است و تازیان غالباً آن را«بِهستون » خوانده اند و یاقوت گوید: بهستون قریه ای است بین همدان و حلوان و اسم او «ساسبانان » است و از شرحی که در باب غار شبدیز داده است معلوم میدارد که مرادش «طاق وسنان » میباشد... (سبک شناسی ج 1 حاشیه ص 31). و در ص 43 همان جلد آرد: کتیبه کوچک پهلوی ساسانی از شاپور دوم در طاق کوچک طاق وستان کنده شده است. و رجوع به کلمه ٔ «پرویز» در همین لغت نامه و فهرست تاریخ ایران در زمان ساسانیان و فرهنگ ایران باستان ص 64 و یشتها ج 1 صص 390- 408 و جغرافی غرب ایران ص 73، 213، 226، 274، 275، 281 و تاریخ صنایع ایران شود.

فرهنگ معین

واجب

لازم، ضروری، فعلی که عمل بدان لازم است و ترکش گناه دارد، سزاوار، شایسته، مایحتاج.، ~ عینی واجبی که هر فرد مسلمان مکلف است به شخصه انجام دهد، کفایی واجبی است که چون بعض افراد آن را انجام دهند، تکلیف از گردن [خوانش: (ج) [ع.] (اِفا.)]

فرهنگ فارسی آزاد

قدوس

قُدُّوس، لقب جناب میرزا محمدعلی بارفروشی است که در 1238 در بابل (بارفروش) متولد شدند و از تلامذه جناب سیدکاظم رشتی گشتند و در 1260 به شخصه در شیراز حضرت موعود را شناخته و آخرین از حروف حیّ گردیدند و سپس در خدمت مولایشان به مکّه رفته و در مراجعت وسیله عرفان جناب خال اعظم گشتند و در شیراز مورد تعزیر و تعذیب قرار گرفتند. بعد از کرمان و یزد، در طهران بزیارت حضرت بهاءالله مشرف شدند و سپس در مازندران و خراسان به تبلیغ امرالله پرداختند. در بدشت حضور داشتند و سپس به حبس میرزا محمد تقی مجتهد در ساری دچار گشتند. در قلعه طبرسی قائد جمیع بودند و مرهً شدیداً مجروح گشتند تا اینکه در 23 جمادی الثانی 1265 برابر 16 می 1849 در سبزه میدان بابل به فتوای سعیدالعلماء بفجیع ترین وضع شهید شدند. از القاب حضرتشان «اسم الله الآخر» و «نقطه اُخری» میباشد،

بیوگرافی

آمدئو آووگادرو

فیزیکدان و شیمی دان ایتالیایی که در سال 1776 میلادی در شهر تورینو کشور ایتالیا به دنیا آمد. او تحصیلات مقدماتی خود را به شخصه و بدون اینکه از محضر استادی بهره مند شود، خود در خانه و با کوشش و تلاش شخصی کسب کرد و آن را ادامه داد. او به دلیل علاقه به حقوق و رشته ی قضایی در این رشته تحصیل کرد. همچنین تحصیل ریاضیات و فیزیک را به طور خصوصی ادامه داد و آنچنان در رشته ی فیزیک مهارت پیدا کرد که در دانشگاه تورینو سمت استادی فیزیک را به دست آورد! همچنین در فرهنگستان تورینو نیز به عنوان مدرس مشغول به کار شد. شهرت اصلی آووگادرو به دلیل ارائه ی فرضیه آووگادوو می باشد.
این دانشمند برجسته و بزرگ در سال 1811 میلادی قانون خود را مطرح کرد به "قانون آووگادرو" مشهور شد. این قانون علمی در مورد گازها ارائه شده است. مقاله هایی که او چاپ کرده بود، متاسفانه به این دلیل که ناشران در کشور انگلستان، فرانسه و همچنین آلمان از این مقاله ها هیچ اطلاعی نداشتند تنها در کشور ایتالیا چاپ شد. او مقاله ای در زمینه ی برق نوشت و آن را منتشر کرد؛ همچنین مقاله ای را نیز درباره ی ولت سنج تقویت کننده نوشت و با کمک "اورستد" این مقاله مطرح شد و انتشار یافت. او به دلیل علاقه به ترکیبات شیمیایی در زمینه ی شیمی نیز مقاله هایی را منتشر کرد.
وی سرانجام در سال 1856 میلادی در کشور ایتالیا چشم از جهان فروبست.

معادل ابجد

به شخصه

1002

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری